انگار که چيزی کم بود

انگار که چیزی کم بود

انگار که چیزی کم بود

شکم از گرسنگی به سر و صدا افتاده بود . ديگر رمق جنگيدن نداشتم . دو روزی می شد که چيزی پيدا نکرده بوديم. 13نفر ، همه گرسنه. يکی از بچه ها خنده کنان از دور ظاهر شد. يک نان لواش خشک پيدا کرده بود…دور هم نشستيم. ولی کسی شروع نکرد . انگار که چيزی کم بود .« دعای سفره » . يکی خواند بقيه تکرار کردند و بعد…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.