انگار که چيزی کم بود
انگار که چیزی کم بود
شکم از گرسنگی به سر و صدا افتاده بود . ديگر رمق جنگيدن نداشتم . دو روزی می شد که چيزی پيدا نکرده بوديم. 13نفر ، همه گرسنه. يکی از بچه ها خنده کنان از دور ظاهر شد. يک نان لواش خشک پيدا کرده بود…دور هم نشستيم. ولی کسی شروع نکرد . انگار که چيزی کم بود .« دعای سفره » . يکی خواند بقيه تکرار کردند و بعد…
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط حضرت زینب(س) کرمان در 1396/06/08 ساعت 12:52:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید